تنقلات روح

یادداشت هایی در مورد آنچه می بینم،می خوانم و می شنوم

تنقلات روح

یادداشت هایی در مورد آنچه می بینم،می خوانم و می شنوم

مشخصات بلاگ
تنقلات روح

اینجا هر چه را ببینم و بخوانم و بشنوم معرفی می کنم و مختصر نظری...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب با موضوع «خواندنی» ثبت شده است


نام کتاب:پرسه در خاک غریبه

(احمد دهقان-نشر نیستان)

نظرم:حتما بخوانید-جا دارد فیلم بشود

 

- در زمینه دفاع مقدس از این دست کتاب ها کم نداریم-خوشبختانه-اما دریغ از فیلم...

صحنه های جنگی توصیف شده در کتاب خیلی عالی است و به نظرم جا دارد که یک فیلم خوب از روی آن ساخته بشود(قبلاها شنیده بودم صحنه های جنگی نجات سرباز رایان را از جنگ ایران و عراق ساخته اند)

- خط تعلیق داستان(ماجرای عشق عبدالله)تا آخر داستان ادامه دارد و باز می ماند...آخرش باز است...

- زبان دانای کل است، اما در صحنه های جنگی این کمی به هم می ریزد...پشت یک سرباز قایم می شود.

- سوالی توی ذهنم پر رنگ می شود که تصمیم می گیرم اگر احمد دهقان را دیدم از او بپرسم!گمانم کمی سیاسی است...

چرا الاغ ها اینقدر در کتاب پر رنگند؟در صحنه ای در صفحه31، با اینکه کلی آدم لت و پار شده شیر خواستن یک کره الاغ از مادرش خیلی احساسی تر توصیف شده! و مثل این هم 2،3جای دیگر هست.چرا؟

چرا فرمانده اینقدر ترسو و پرت است...

- اولین بار بعد از خواندن کتاب ارمیا قصد کردم عهد عتیق را مطالعه کنم،خصوصا بخش ارمیایِ نبی، دومین بار بعد از خواندن بیوتن بود.و این سومین بار است.

- صفحات223و224کتاب را عکس می گیرم و قسمتهایی از آن را علامت می زنم:

-دیالوگ های پیرمرد-که شخصیت اش خوب شناسانده نشده-عالی است و جای تامل دارد:

*روزگاری فرا رسد، آنانی که هنوز یادی از روزگار دینداری دارند، روزی هزار بار از خدایشان بخواهند که بازگردند به روزگارِ جهاد اصغر و خداوند آنها را از جهاد اکبر و آن نبرد، رهایی دهد.

* روزی مومنان چنان ایمان خود را از دست بدهند که متوجه نشوند، آنچنان که حضرت عزرائیل عمر سلیمان نبی را گرفت اما کسی متوجه نشد تا وقتی که موریانه، عصای او را خورد و جنازه نبی خدا بر زمین افتاد.

* سردار جنگی موقع نبرد نباید بی راه بگوید، چون هر کلامش بسته به خونِ سربازی است.پس از جنگ و نبرد، وقت زیاد است و بگذارید هر چقدر دلش می خواهد، لافِ گذشته را بزند!

-دیالوگ های عبدالله هم بعضا خوب است:

* دنیا رقاصه است که جلوی هر کس، یک مدت می ماند و می رقصد و یک دفعه-بدون آنکه انتظارش را داشته باشی-می رود.

* تا آن جایی که می توانی زندگی کن و آن وقت که باید بمیری، بمیر.نه یک روز زودتر، نه یک ساعت دیرتر.

* چای و عشق وقتی که داغ هستند می چسبند جوان!وقتی سرد شد، دیگه به هیچ دردی نمی خورد.

* تنها چیزی که در جنگ شما دستگیرم شده است این است که افتخار مردن در آن، خیلی خیلی بیشتر از افتخار کشتن است!

- و قسمت هایی دیگر از کتاب که خواندنی است:

* کسی که لباس جنگ تن می کند، نباید غر بزند.کسی غر می زند که لباس جنگ را از تنش درآورده باشد.باید ساخت!

* تازه آدم می فهمد که خدا عجب صبری دارد!حالا که مرگ و زندگی این ها افتاده دست ما، ببین چطور می خواهیم برای اینکه روبرویمان ایستاده اند، سر به نیست شان کنیم.فکرش را بکن، خدا که آن بالا هر روز گند کاری ما را می بیند باید روزی چند بار به رویمان تفنگ بکشد و بد و بیراه نثارمان کند!

-و در آخر بچه هیئتی که باشی...پدری که در میدان جنگ سر نعش پسرش آمده:

برای اولین بار در تمام عمرش توی چشم های پدرش خوبِ خوب می دید که چه قدر آرزو دارد یک کلمه حرف بزند-فقط یک کلمه-و چقدر هم زور می زند کلمه ای بگوید و نمی تواند...

با خواهرم که کمی از من بزرگتر است-البت از لحاظ سن!- گپ می زدیم...

ادای باسوادها را در می آوردم و آنهایی که خیلی حالیشان است( بیچاره نمی داند که من حکم چای کیسه ای را دارم که رنگ و بویی از خودم نیست! یکی دو بار دیگر که توی آب بالاپائین شوم، همان تفاله ای هستم که از خود هیچ ندارم...بی مزه ی آب زیپو!!! چای اصل آن است که دم کشیده باشد...چای هندی!)

بحث مان رفت سر کارهایی که من می‌کنم، مثل همین هیئت رفتن ها و کتاب خواندن ها و این ور و اون ور پلِکیدن‌ها...

در مورد اهل بیت(ع) و هیئت و زندگی و نیازمان به معنویت صحبت کردیم... دیدم انصافا هیچی حالی ام نیست!

جملاتی می گفتم که اگر یکی به خودم می گفت شاید مثل بز سر تکان می دادم و بحث را عوض می کردم...

در کنار این که کلی افسوس خوردم از خاک بر سری خودم، یک دفعه یاد چیزی افتادم که دستم را گرفت.

نامه 31 نهج البلاغه را دو سال قبل خوانده بودم.

به او تکلیف کردم(حتی شاید خواهش!) که 5 بار این نامه را بخواند.

فردایش گفت که یکبار خوانده و حتی حال دلش بارانی هم شده!

جفتمان نان حلال خورده ایم که حرف حق حالی مان می شود، وگرنه همانی خواهد شد که در کربلا شد. آنجا که ارباب رو به لشکر فرمود شکم هایتان از حرام پر شده که دیگر حق را نمی پذیرید و به آن گوش نمی دهید...

ولی خب پدر و مادرمان سواد آن را نداشتند که از آن اول نوجوانی مان اهل مطالعه مان کنند و در کنار زور بالاسرِ مشق و مدرسه رفتن، کمی هم بدون زور و اجبار و از سر رفاقت، با نامه ای، حرفی فطرتمان را انگولک کنند تا خاک نگیرد...

برایم روشن شد که مهم است که حرف حق را چه کسی بزند و دم کشیده باشد!

منِ پر از خاک و خرده چایی کجا و مزرعه چای امیرالمومنین...

می خواستم پیشنهاد جدیدی به او بدهم که حیفم آمد اینجا ننویسم:

سه تا کتابچه در مورد همین مورد چاپ شده است- البته من فقط این ها را داشتم!-

آئین زندگی-سید مهدی شجاعی شرح اش داده و نیستان چاپ کرده

پیامی به جوانان به قلم امیرالمومنان- علی اکبر مظاهری و انتشارات پارسایان چاپ کرده

علی به فرزند فاطمه چه گفت- ابوالفضل صادقی نوشته و از سری کتابهای فجر است

و یک سی دی سخنرانی هم هست که شرح این نامه است از حاجی پناهیان(البته فکر کنم توی اینترنت باشد!)

مهربانترین نامه به جوان-سخنرانی استاد پناهیان در دانشگاه تهران(سایت بیان معنوی پستی می فروشد)

به نظرم اینجوری بهتر می شود 5 بار را تکمیل کرد بدون خستگی! هرکدامش یک ذره با بقیه فرق دارد...

خودم هم به موازات خواهر خواهم خواند انشاء الله...

پیشنهاد می‌کنم حتما حتما این نامه را بخوانید(حداقل یکی اش را!) اگر جوان هستید یا بوده اید و یا خواهید شد!

نامه پدری است به پسرش و چه پدری بهتر از حیدر...

 

یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ-97یوسف(اى پدر براى گناهان ما آمرزش خواه که ما خطاکار بودیم)

یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَآ إِنَّ اللّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ-88یوسف

ى عزیز، به ما و خانواده ما آسیب رسیده است و سرمایه‏اى ناچیز آورده‏ایم. بنا بر این پیمانه ما را تمام بده و بر ما تصدّق کن که خدا صدقه‏دهندگان را پاداش مى‏دهد)


پ.ن) توی ذهنم است مطلبی در مورد چای بنویسم و انشاءالله همین روزها می نویسم! اما هیچ چایی ای چای بعد روضه نمی شود!

بعد روضه عجیب می چسبد، دو سه تا حبه قند و چای حسین(ع)...

1- سر کلاس ترمودینامیک2(یعنی حداقل ترم6!) استاد داره درس میده و یک جمله ای رو میگه و رد میشه. دانشجو اعتراض می کنه که استاد میشه یه بار دیگه بگین جمله تون رو که من توی جزوه ام بنویسم؟!( باید می گفت بنبیسم!) استاد هم جمله رو هجی میکنه:" ... که به تنهایی در دما و حجم مخلوط دارا می باشد، نقطه سر خط"

این یعنی... (خجالت می کشم بگم!)

2- لیست حضور غیاب توی کلاس می چرخه و بچه ها اسمشون رو می نویسن. حدودا 20 نفری سر کلاس هستیم ولی آخرش اسم 30،35 نفر نوشته شده. استاد تعجب می کنه و لیست و می خونه. اسم علی دایی و پرویز پرستویی رو با تعجب رد می کنه. ولی... تهدیدی دوباره! اگه یه بار دیگه اسم هم دیگه رو بنویسین( بنبیسین!) نمره...

این یعنی عدم صداقت بعضی دانشجوها!

3- استاد تکالیفی میده.

مرحله1) چک کردن همه حل المسائل ها( در 90 درصد مواقع جواب میدهد!)

مرحله2)(کلی بد و بیراه نثار استاد کردن که چرا اینجوری میکنه؟!)

مرحله3) آخه این چه وضعیه؟!

...

مرحله25) مهرشاد جان. داداش دستت درد نکنه. این هوم ورکتو بده من یه نیگا بندازم.(مهرشاد جزو 10 نفر اول پایه است. او درس خواندن را دوست دارد!)

مرحله26) اتاق زیراکس. کپی با تیراژ 40 عدد.

مرحله27) تحویل تکلیف. آخه این چه وضعیه؟!

این یعنی اهل پیچ بودن اکثر دانشجوها!(ببخشید، باید میگفتم بعضی ها ولی دیدم زیادیم!)

نام کتاب: علمدار(زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار)

نظرم: بخوانید، مخصوصا قانون هایی که برای خودش گذاشته...

-وقتی کتاب را بخوانی برایت تذکری است که در جامعه امروز هم می توان غوغا به پا کرد.

دائم الذکر بودن،مناجات هایش با خدا...

آنجا که بعد از یک منبر تصمیم می گیرد دائم الذکر شود و می شود. این فرق من است و او.اراده و تصمیم.

در جای جای کتاب لحظه های اراده کردنش معلوم است.

- یک جمله ای دارد که زیباست: مردم اگه با شهدا رفیق بشن، همه چی درست می شه. اون وقت جوان ها می شن یار امام زمان(عج)

-تجربه اردو بردن در فضای بسیج دانش آموزی و سخت گیری های آن را دارم.اما این خاطره جالب به دلم نشست:

یکی از مسئولین گردان به یک بسیجی که در حین مانور منظم نبوده، سیلی می زند.

سید ناراحت شده و بعدا در خلوت به آن مسئول می گوید:

تو ضمانت جان کسی را کرده ای؟مگر تو او را آورده ای؟او را امام زمان(عج)آورده.

او سرباز امام زمان(عج) است.ضمانت جان او و دیگران با خداست.

ما حق نداریم به آنها کوچکترین بی احترامی بکنیم چه رسد به اینکه خدای نکرده به آنها سیلی بزنیم.

-اگر خوب روی کتاب کار می کردند می توانستند اسمش را بگذارند:زندگی به سبک علمدار

این کتاب اتفاق مبارکی است اما جا دارد که کتابی با رویکرد نحوه خودسازی شهید هم تدوین شود.گاها در کتاب از این شاخه به آن شاخه پریده و بعضا هم کرامات خیلی بزرگی گفته که انگار شهید از ابتدا اینگونه بوده.

قوانین و انقلاب های درونی شهید، زحمت او را نشان می دهد.

-قانون های شهید:

قانون اول
خداوندا ! اعتراف می کنم به این که قرآن را نشناختم و به آن عمل نکردم .حداقل روزی
۱۰ آیه قرآن را باید بخوانم ، اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیل نتوانستم این ۱۰ آیه را بخوانم روز بعد باید حتما یک جزء کامل بخوانم
تاریخ اجرا :
۴/۵/۱۳۶۹
قانون دوم
پروردگارا اعتراف می کنم از این که نمازم را به معنا خواندم و حواسم جای دیگری بود در نتیجه دچار شک در نماز شدم . حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم اگر به هر دلیل نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم روز بعد باید نماز قضای یک
۲۴ ساعت را بخوانم .
تاریخ اجرا :
۱۱/۵/۱۳۶۹

....(ادامه قوانین ایشان در کتاب است و با دستخط خود شهید)

-نام کتاب: بابانظر(انتشارات سوره مهر)

نظرم:بخوانید بد نیست، شاید هم حتما بخوانید!

 

- همان طور که پرویز پرستویی هم در سی دی کتاب می گوید یکی از احساسی ترین صحنه های کتاب قسمتی است که می خواهند بابانظر که تازه عمل کرده است، روی پا بایستد اما می گوید نمی توانم.

یک روز در صحنه ای ساختگی دختربچه شهید داخل اتاق می شود و دکتر هم اتفاقا او را می بیند و دعوایش می کند و توی گوش او می زند.شهید بابانظر هم از تخت پائین می آید و یقه دکتر را می گیرد...اما همه اینها ساختگی بوده که شهید روی پا بایستد...

- جنگ  گره می خورد. مبارزه های تن به تن و سنگر به سنگر جواب نمی دهد. بابانظر که رفقایش شهید شده اند، به سیم آخر می زند. با موتور به قلب دشمن می زند تا فرمانده شان را بکشد!!!البته بیسیم چی اش(نظری) را ترک موتور می نشاند:

صد متری به عقب آمدم تا سرعت موتور بیشتر شود. با سرعت از کنار بچه ها رد شدم و رفتم. عراقی ها که از تیراندازی خسته شده و مکث کرده بودند یک دفعه دیدند موتوری رد شد. تا خواستند بجنبند، من به داخل شهرک دوعیجی رفتم. نزدیک خانه ها رسیدم و هفت هشت عراقی را دیدم که دم در خانه ای ایستاده اند. یک نفر با لباس پلنگی وسط آنها ایستاده بود. کلاه کج زرد رنگی هم روی شانه اش جمع شده بود. فهمیدم که او باید جشمعی(فرمانده) باشد. با موتور مستقیم به سمت شان رفتم. تا چشمشان به ما افتاد، دستپاچه شدند و فرار کردند.

نظری یک تیر به مچ پای جشمعی زد. پای او زخمی شد و روی زمین افتاد. یقه اش را گرفتم و بلندش کردم. با خودم گفتم اگر او در دست ما باشد، عراقی ها تیراندازی نخواهند کرد....

-کتاب را که بخوانی بچه هیئتی هم که باشی راحت می توانی خیلی جاها گریه کنی...

" در فرودگاه مشهد، چهار پنج نفر از جمله برادرم برانکارد مرا گرفتند و پایین آوردند. متوجه شدم پدرم همه رابه گریه انداخته. چون حاضر نبود مرا روی برانکارد ببیند، پیرمرد با صدای بلند گریه می کرد و می گفت: پسرم، تو مردی نیستی که با برانکارد بیایی. چرا اینطوری شدی؟ بلند شو تا من ببینم حرکت می کنی..."

و علی الدنیا بعدک العفا...ولدی علی...
- بابانظر زخمی می شود.تعریف می کند: بچه های ادوات گریه می کردند و دایم دورم می چرخیدند. مثل روز عاشورا شده بود. چرا که اتکای بچه ها به چند نفر بود و مواظب بودند که این ها بمانند، ولو بقیه شهید شوند. آقای میرزایی جانشین ادوات لشکر گریه می کرد و مرتب به من می گفت: هر کاری داری، بگو تا من انجام بدهم. تو پشت خاکریز بایست که زنده بمانی.

-جا پای قالیباف توی کتاب است. قایمکی میروم سراغ سی دی تبلیغاتی قالیباف و کلیپ هایی که حاج باقر از بابانظر گفته را می بینم. اولین صحنه ای که قالیباف وارد کتاب می شود شهردار بودنش را نشان می دهد!!

در کل به قیافه حاج باقر نمی آمد که در جبهه این مقدار دلاوری کرده باشد...

- وقتی با موشک مالیوتکا می خواهند ماشین اش را بزند و در آن بازه 10 ثانیه ای که موشک به سمت اش می آید(تاریکی شب و نور موشک!)ماشین اش را چپ می کند...

ظرفیت فیلم سازی ما در مورد جنگ بی نهایت است.

- در قید بدن نبودن اش... اینکه خیلی کم از دردهایش گفته و خوردن هایش و گرسنگی هایش

-فضای شوخی های بسیجی شان جالب است... مانند چپ کردن قایق در هور به خاطر آب دادن یک نفر!!!

- صحنه های جنگ تن به تن و سنگر به سنگر فوق العاده است: صفحه297 کتاب یک نبرد جالب را بیان کرده.

- خاویار بادمجان و سکه هایی که در خط به بابانظر دادند جالب است.

- از تیکه های جالب، سرباز فراری امام زمان(عج) بود! بعضا به هم می گفتند توی جنگ!

- جالب می شود که گاهی خود حفاظت اطلاعات باعث شکست است: من معتقدم که شکست عملیات کربلای چهار به دست حفاظت اطلاعات بود.

- معایب:اسم و شخصیت زیاد دارد و گاها زیاد توی جزئیات رفته است، اما روح غالب بر کتاب عالی است.
- کتاب پایان تلخی دارد...بعد از خمینی منافقان جرات کرده و در بیمارستان های آلمان جانبازان و مجروحان جنگ را با چاقو می زدند.اما بابانظر دلاورتر از اینهاست...